به نام پسر؛ امیدوار ناامید!
این مطلب یک مقاله نیست. داستان یا خاطره هم نیست. تجربه یک روز من است. یک پسر مجرد، یک دانشجو و یک شاغل نیمه وقت که می خواهد بهترین نسخه از خودش باشد.
داستان از آنجا شروع شد که دیدم روزها می گذرند و بی هیچ هدفی پیش می روم. نه اینکه هدفی نداشته باشم، نه! اما آنقدر تغییر و تحول شرایط اقتصادی جامعه تند بود که فهمیدم با این سرعت لاک پشتی من، جز یک "هیچ" بزرگ چیزی عایدم نمی شود. من، یک پسر بیست و سه ساله که سربازی رفته و دانشجوی ترم آخر مهندسی است، هیچ نداشتم. نه می خواستم با پشتوانه خانواده موفق شوم و نه می توانستم به تنهایی کاری کنم.
سرانجام یک روز تمام باورهایم را از دست دادم و گرفتار یک تلاطم ذهنی عمیق شدم. حس کاپیتانی را داشتم که غرق شدن کشتی اش را به نظاره نشسته و در کمال عجز و ناباوری، تمام رویاهای کودکی تا این لحظه ام را نقش بر آب می دیدم. نمی دانستم چه شد و چه اتفاقی افتاد اما به خود مطمئن بودم که داشتم خوب پیش می رفتم. ولی متاسفانه تغییر و تحولات ناگهانی جامعه من را فلج کرده بود، حرکتم دیگر به چشم نمی آمد و پس انداز و اندوخته ام دیگر ارزش چندانی نداشت.
یک روز کامل را در ناامیدی مطلق به سر بردم تا دوباره به خود آمدم. تصمیم گرفتم از نو شروع کنم. بدون هیچ انتظاری و تغییر سبک زندگیم را استارت زدم. در اولین گام یک پلنر خریدم و شروع کردم به برنامه ریزی. هدف اصلی را مشخص کردم و تقسیمش کردم به دوازده هدف کوچک برای هر ماه. نمی دانم به یکباره چه اتفاقی افتاد اما پر از انگیزه شدم و حس می کردم آنقدر انرژی دارم که می توانم کوه ها را نیز جا به جا کنم. امید داشتم که هر ماه به هدف کوچکم برسم و تیک موفقیت را در کارنامه ماهانه خود ثبت کنم. برای این کار تا جایی که می توانستم گام هایم را کوچک و نزدیک به هم کرده بودم. اهداف ماهانه تقسیم به اهداف کوچک هفتگی و حتی روزانه شده بود و هر روز می دانستم می خواهم چه کنم. اهداف شغلی و تحصیلی ام مشخص بود و هر کدام را به تفکیک، رسیدگی می کردم. نگران فراموش شدن روز خاصی نبودم و هر روزم با استرس موعد تحویل پروژه های کاری نمی گذشت. می دانستم با قدهای کوچکم طی هر روز بخشی از هر پروژه پیش می رود و من یک روز به هدفم نزدیک تر می شوم. همزمان به درس و دانشگاه نیز می رسیدم و طبق برنامه ریزی روزانه، مطالعات و پروژه های درسی هم پیش می رفت.
هر چند هنوز هم حس ناامیدی و سردرگمی در گوشه ای از ذهن و قلبم به شکل آزاردهنده ای خودنمایی می کند. اما حداقلش این است که می دانم تمام توانم را به کار گرفته ام تا در آینده ای نزدیک حرفی برای گفتن داشته باشم. حتی اگر هم خیلی موفق نبودم، سرم را بالا بگیرم و با خود بگویم همه تلاشم را کردم و همه ابزارهای موفقیت را به کار گرفتم. اما گوشه دیگر قلبم مملو از امید و شور و هیجان است. با خود فکر می کنم که اگر بتوانم سطح انرژی ام را همینطور بالا نگه دارم، بعد از فارغ التحصیلی می توانم به صورت تمام وقت مشغول کار شوم و به یک درآمد ثابت و مشخص برسم. ضمن آنکه پروژه های دور کاری هم به عنوان شغل دوم یک منبع درآمد مجزاست که کمک شایانی به اهداف مالی ام می کند. اگر مهاجرت نکنم حتی می توانم به ازدواج و تشکیل خانواده نیز فکر کنم.
هرشب که برنامه روز بعدم را می نویسم، تمام دعایم این است که فردا با یک تغییر عجیب اقتصادی یا اجتماعی غافلگیر نشوم و اوضاع زندگیم بدتر از بد نشود. این فکر تمام امید من برای عبور از این بحران است که "من تلاشم را می کنم و امیدوارم کائنات نیز یارم باشد."